خرداد پنجاه و دو را خوب به یاد ندارم چون تازه به دنیا آمده بودم.اکنون در میان تار و پود خاطرات کودکی، بوی اقاقیا و تصویر تیلهبازیهای میان کوچه پس کوچههای این شهر مداوم ذهنم را نوازش میدهد.من زادهی شهری هستم نه چندان بزرگ ولی همیشه . . .
پر اتفاق، شهری پر از بسترهای خوب، شهری نه چندان بزرگ ولی پر آوازه، من در
شهری که شهرویرانش پر از برکت است و تاریخ و تلاش، شهری که تا دست دراز کنی
به طبیعتی میرسی که باید سر تکریم در مقابلش فرود بیاوری.شهری که بداق
سلطان، برایش دل سوزاند و یادگارانی سرخ برایمان باقی گذاشت. شهری که چنان
به هوشیاری و درک مردمش توجه میشد، که بزرگ مردی چون ملاجامی را به خود
طلبید.شهری که تاریخش،پر از حرفهای گفته و نا گفته است،شهری که کرامت زنانش
گرمی دل مردان غیور بود.در کنار این مردم نازنین،بزرگ شدم و از آنان
آموختم که چگونه سرافراز به افق آینده نگاه کنم. اما هر چه موی سفیدم بیشتر
شد، نگاهم به پیرامونم خاکستریتر، دیدم دردهایی را که هرگز برایش پاسخی
نبود، شنیدم چیزهایی را که کمتر گوشی دلش میخواست بشنود.کاستیهایی را که
با کمی توجه میشد اصلاح کرد.زشتیهایی را که با کمی دقت میشدزیبا کرد.پس
اینها تلنگری بودند که ذهنم را ببرند به سوی تلاش برای ساختن بستری نو و
کجا بهتر از گذشتن خشت اول،با کودکانی که سر کلاس اگر دقت میکردی به راحتی
میتوانستی به جای فرشته تصورشان کنی.اما باز هم این دنیای خاکستری قدرتش
را به رحم میکشید و به دنبال روزنهای بودم که هنر را یافتم و آموختم.هنر و
آموزشم را با هم درآمیختم و چه دلنواز و پر بار بود ریتم و موسیقی و الفبا
در کنار هم.در زندگی آموختم که صرفاً یک نظارهگر نباشم، اگر چه این گونه
زیستن آسودهتر و کم حاشیهتر است.آموختم که همیشه ظرف،مظروف را شکل
نمیدهد.آموختم که اگر گلایهای دارم آن را ابراز کنم، آموختم که اگر هدفی
دارم برایش تلاش کنم.آموختم که هرگز یک دست صدا ندارد و تلاش گروهی برای
ساخت آیندهای نیکوتر لازم است،آموختم که باید بخواهم تا بتوانم.تمام
اندوختههای زندگیام و انزجارم از منفعل بودن همواره مرا به امید ساختن
آیندهای روشنتر وا داشته ولو حتی اگر یک قدم باشد.

لبخند چشم تو درچشم من ، وجود خدا را آواز می دهد .
هرچه صبر بیشتر باشد، دقت بیشتر است و هرچه دقت بیشتر باشد، موفقیت بیشتر است.
" کریستوفر مارلو "